روشنفکر کسی است که برخلاف غفلت و کوتاهبینی حاکم بر محیط میتواند، از آگاهی، تیزبینی و دورنگری لازم بهرهمند باشد. از اینجاست که در نهاد روشن اندیشی، خواه و ناخواه نوعی برخورد با طرز تفکر تاریک، بیپایه و منسوخ از طرفی و نظام اجتماعی و سیاسی منحط و ظالمانه از طرف دیگر وجود دارد. به عبارتی دیگر، روشنفکر کسی است که با دست یافتن به آگاهی ناب بتواند خود را از اسارت قید و بند خطا و خرافه، رها سازد که البته رهایی از آن ساده و آسان نیست. از آنجایی که هرگونه رفتار آگاهانه و ارادی انسان از حوزه اندیشه و آگاهی وی سرچشمه میگیرد و حوزه آگاهی و اندیشه به آسانی دچار فریب و خطا میگردد بنابر این روشنفکری نوعی بعثت و بیداری است و لازمهاش اصلاح رفتارهای فردی و اجتماعی برخاسته از فریب و خطا است.
ضرورت معرفت
روشنفکری مانند نویسندگی و هنرمندی از نوعی کمال سرچشمه میگیرد. آنان که به این کمال دست یافته باشند به راستی روشنفکرند و آنان که از این تکامل و تعالی بی بهره باشند و تنها سخنان روشنفکران را بر زبان رانند، کارشان چیزی جز تقلید و تظاهر نخواهد بود.
چون تو عاشق نیستی ای نر گدا همچو کوهی بیخبر، داری صدا
کوه را گفتار کی باشد ز خود عکس غیر است آن صدا ای معتمد
تشخیص محققان از مقلدان امری دشوار است چنان که نه تنها دیگران حتی انسان خودش نیز در باره خود دچار این مشکل میشود که تقلید را با تحقق اشتباه کند. دلیل این اشتباه آن است که در مقلدان نیز کمالاتی هست اما این کمالات به درجهای که اساس و منشا آن معارف و هنرها باشد، نرسیده و لذا تنها امکان تقلید را فراهم میآورند.
از مقلد تا محقق فرقهاست کاین چو داود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این، سوزی بود وآن مقلد کهنه آموزی بود
هنرمند و اهل معرفت واقعی را معرفت و هنر رهبری میکند نه مسائل و مصالح زندگی. یعنی مبنای ارزشها برای اهل معرفت، معرفت است نه جاذبههای حیات حیوانی. به عبارت دیگر معرفت و هنر اصیل یک ضرورت و واقعیت است، خودش محور و قبله است نه دکان و وسیله.
مروری بر وضعیت تئاتر
مروری بر وضعیت ادبیات و هنر کشور گویای این واقعیت است که نفوذ برخی جریانات هنری به ایران به ویژه در سالهای پایانی دهه ۱۳۳۰، ما را از ادبیات و فرهنگمان دور کرد و آفریننده ادبیاتی شد که هیچگونه آشنایی و ویژگی مشترکی با فرهنگ و البته با سیاستهای ما نداشت. از سوی دیگر نفوذ ایدئولوژی، همان ادبیات را به جامه حزبی در آورد از این رو نویسندگان و هنرمندان هرچه بیشتر به شعار و نظریهپردازی روی آوردند. در حقیقت ادبیات یکسره در خدمت ایدئولوژی و نظریهپردازان درآمد و به دو شیوه عمده گنگنویسی تحت عنوان سمبولیسم و نمادین یا ادبیات روشنفکری، و سادهنویسی که البته طبق معمول سادهنویسی را با عامیانهنویسی اشتباه کردند، تقسیم شد.
مروری بر وضعیت تئاتر کشور نشان دهنده آن است که بخشی از بدنه تئاتر کشور بی توجه به خواست و اراده مردم همچنان خود را وامدار این جریانات پوسیده دانسته و علیرغم تغییر نگرش و ذائقه مخاطبان به خصوص در یک دهه گذشته، تلاش میکند تا عقاید و آرائ خود را به این عرصه حقنه کند که متاسفانه بیتوجهیهای مسئولان در ادامه حیات و بقاء آنان مؤثر بوده است. به تعبیری دیگر می توان نتیجه گرفت که تغییر نگاه مسئولان تئاتر کشور در یکسال گذشته و بی توجهی آنان به این مهم که تئاتر همواره به عنوان یکی از مهمترین ظرفیت های گسترش و ترویج انسانیت و هویت بخشی به انسان ها محسوب شده است، به بهانه آزادی بیان و تعامل سازنده با هنرمندان فضای بداخلاقی و تلخ اندیشی را فراهم آوردهاند.
*آرش ساد
نویسنده: بهرام بیضایی
کارگردان: محمد رحمانیان
بیمارستان روانی آزادی در حال تخریب است و مدیران این بیمارستان برای جلب توجه مسؤولان تصمیم میگیرند تا نمایش آرش را با کمک بیماران این بیمارستان اجرا کنند. تنها دو ساعت به زمان تخریب بیمارستان باقی است و بیماران نمایش را به اجرا درمیآورند. هر چه از جریان تمرین و اجرا میگذرد، بیماران ارتباط روحی و روانی بیشتری با قصه و شخصیتها پیدا میکنند، در واقع نوعی روان درمانی در جریان تمرین و تولید این نمایش اتفاق میافتد. جنگ بین ایرانیان و تورانیان آغاز شده است و در این نبرد، ایرانیان شکست خوردهاند. پادشاه توران اجازه میدهد تا ایرانیان کمانگیری را انتخاب کنند تا تیری رها کند؛ مرز ایران را تیر مشخص می-کند.
سردار بزرگ ایرانیان که یک پای چوبی دارد از کشواد، بهترین و ماهرترین تیرانداز ایرانی میخواهد این کار را انجام دهد اما او در کمال تعجب نپذیرفته و از این مسئولیت سنگین شانه خالی میکند. با توطئه تورانیان این کار بر عهده آرش، ستوربان لشگر گذارده میشود؛ شخصی که تا به حال تیری پرتاب نکرده است. در این نمایش، نقش آرش را زنی فلج بازی میکند که حتی سخن نمیگوید، اما لحظه رها کردن تیر روی پاهایش میایستد و همچون آرش فریاد میزند. حتی بعد از رهاکردن تیر توسط آرش ویلچر او را خالی به صحنه میآورند.
"آرش ساد" نمایشی با رویکرد روانشناسانه، تاریخی، اجتماعی، اسطورهای و سیاسی است. نمایش در سطح بیرونی به تاثیر قصه اسطورهای آرش بر شخصیتها و بیماران میپردازد؛ در واقع از تأثیر سایکودراما و یکی از انواع برخوردهای هنر نمایش با بیماران در این گستره روانشناسانه در سطوح بیرونی نمایش تعریف میشود اما در لایههای زیرین این روند وسعت و گسترش بیشتری پیدا میکند. در واقع کارگردان تلاش کرده تا از آزادگی، رهایی از بردگی و غرور و نجات سخن بگوید.
در نگاه نخست و بیرونی، آرش ﺳﺎد ﻣخاطب را ﺑﻪ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺘﺼﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ اﯾﺮان ﮐﺸﻮری اﺳﺖ ﮐﻪ همواره ﻣﻮرد تهدید دﺷﻤﻨﺎن ﺑﻮده و هنوز هم اﯾﻦ داﺳﺘﺎن اداﻣﻪ دارد. وﻗﺘﯽ ﻣﺎ ﺑﯿﺪار ﺑﺎﺷﯿﻢ آن وﻗﺖ دﯾﮕﺮان هم ﺣﺴﺎب دﺳﺘﺸﺎن ﺧﻮاهد آﻣﺪ ﮐﻪ ﭼﭙﺎول و وﯾﺮاﻧﯽ و ﺳﻠﻄﻪ ﺑﺮ اﯾﺮاﻧﯿﺎن ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ. همین ﮐﻪ جهل بر ذهن و روان ﻣﺎ ﺳﻮار ﺷﻮد آن وﻗﺖ از ﭘﺲ دﺷﻤﻨﺎن ﮐﻮﭼﮏ و دﺳﺖ و ﭘﺎ ﭼﻠﻔﺘﯽ هم ﺑﺮ ﻧﺨﻮاهیم آﻣﺪ ﺗﺎ ﭼﻪ رﺳﺪ به ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ و ﺳﺘﯿﺰ در ﺑﺮاﺑﺮ ﻗﺪرتهای ﺑﺰرگ.
اما در نگاه عمیقتر موضوع شکل دیگری به خود میگیرد. به عبارتی دیگر، کارگردان با استفاده دیالوگها، رفتارها و نمادهایی که گاه و بیگاه در نمایش از آنها استفاده میکند به یک شباهتسازی میان ایران و ایرانیان باستان و شرایط کنونی کشور میپردازد.
تیمارستان آزادی که در حال تخریب و ویرانی است، نمادی از کشور ایران است که رو به زوال و تخریب است. در این تیمارستان، بیماران نقش مردم ایران را برعهده گرفته اند و پرستاران و نگهبانان تیمارستان، مسئولان دولت و ماموران امنیتی هستند که به سرکوب و کنترل بیماران میپردازند. بیماران در عوالم خود، به دنبال آرزوها و خواستههای سرکوب شده خود به سر میبرند؛ یکی تیم فوتبال مورد علاقه خود را (تراکتور) فریاد میزند و دیگری دیگری آرش را اما همگی با سوت پرستار در یک ردیف که همان حد و مرزهای تعیین شده از سوی رئیس تیمارستان است، میایستند.
کشواد، نماد سردار ایران حاضر نیست پرتاب کننده تیر باشد چرا که میداند در پایان ماجرا مورد تهمت و افترا قرار میگیرد. سرانجام بیماران تصمیم میگیرند تا یک زن را به عنوان آرش رویایی و نجات دهنده ایران معرفی کنند. زنی که ناتوان است و بر روی ویلچر سوار است. آن چه در این میان باید به آن اشاره داشت آنکه تمامی این بیماران بازیچه هستند، بازیچه دست بزرگانی که برای نجات خانه و کاشانه خود باید بازی کنند. آن چه کارگردان بر آن اشاره دارد آن است که برای رها شدن از چنین شرایطی باید فکر، عقیده و ایدئولوژی انسانها و به قولی مردم ایران تغییر کند و در غیر این صورت هیچ امیدی برای فردایی بهتر وجود ندارد.
محمد رحمانیان در نمایش "آرش ساد"، ایرانی را به تصویر درآورده است که در آن نشانی از بالندگی و امید به آینده وجود ندارد. ایرانی که رحمانیان به آن پرداخته است، ایرانی است که نمود آن را در یک دیوانهخانه جستجو کرده است. ایرانی که مردم آن روانی، ناتوان و ناامید هستند و تنها زمانی به دفاع از داراییهای خود میپردازند که در حال نابودی و از بین رفتن هستند. البته این رستاخیز نیز نتیجه ای قابل توجه برای آنان به ارمغان نخواهد آورد چرا که یاس و ناامیدی آنچنان سایه سنگین خود را بر سر آنان گسترده که رهایی از آن ناممکن به نظر میرسد. کارگردان به منظور القای این باور، نماد "آرش" را زنی ویلچر سوار انتخاب میکند که برای ایستادن بر روی پاهایش دچار مشکل است، چه رسد به این که بتواند رهبری جامعه را برعهده گیرد.
طلسم صبحگل
نویسنده و کارگردان: قطب الدین صادقی
"الماس"، کارگر منزل "حاج غفار" از کسبه سرشناس بازار، کاسه آش نذری را به منزل "حاج داود دلاوری" از تجار سرشناس شهر آورده است. "افشین"، پسر حاج داود که دلباخته "صبحگل"، دختر حاج غفار است گمان میکند که صبحگل، آش را به نیت او فرستاده است از این رو ضمن تشکر از الماس، ماجرای دلباختگی خود به دختر حاج غفار را برای پدر و مادرش بیان میکند. پدر و مادر افشین به شدت با ازدواج پسرشان با دختر حاج غفار مخالف هستند؛ آنها معتقدند حاج غفار یک کاسب سنتی با افکاری عقب مانده و دگم است در حالی که آنها تجاری سرشناس و روزآمد هستند و پسرشان باید با دختری در شان و مرتبه خودشان ازدواج کند. این سخنان در حالی بیان میشود که به گفته مادر افشین، پدر داود در بازار شهر باربری میکرده است.
صبحگل، دلباخته "فیروز" برادر الماس، کارگر منزل پدرش است. زمانی که فیروز، صبحگل را از پدرش خواستگاری میکند، حاج غفار او را از خانهاش بیرون انداخته و او را مورد ضرب و شتم قرار میدهد. فیروز که برای به دست آوردن پول و موقعیت اجتماعی مناسبتر سالها به ژاپن سفر کرده بود، به تازگی به ایران بازگشته است. الماس ماجرای دلباختگی افشین به صبحگل را برای او تعریف میکند. الماس و فیروز برای جلوگیری از خواستگاری نقشه میکشند.
حاج داود پس از اندکی تامل تصمیم میگیرد تا صبحگل را برای پسرش خواستگاری کند؛ او که بر این باور است پول و اعتبار حاج غفار میتواند در گسترش تجارت او بسیار مفید واقع شود، علیرغم میل باطنیاش به سراغ حاج غفار میرود. غفار اگر چه با این ازدواج مخالف است اما پیشنهادهای وسوسهانگیز حاج داود در خصوص درآمدزایی بیشتر او را نیز با ازدواج دخترش و افشین موافق میسازد.
فیروز در تحقیقات خود متوجه میشود که قصد افشین از این ازدواج به دست آوردن پول و سرمایه حاج غفار است چرا که حاج داود به هیچ وجه حاضر نیست پولی در اختیار تنها پسرش قرار دهد. فیروز ماجرا را برای حاج غفار بازگو میکند اما حاج غفار حاضر به قبول این حقیقت نیست و باز هم به تحقیر فیروز میپردازد. فیروز ناامید نشده و همچنان به تلاش خود برای منصرف کردن پدر صبحگل ادامه میدهد. در حالی که به نظر میرسد نقشههای فیروز به موفقیت نزدیک شده با توافقی ناگهانی میان حاج غفار و حاج داود، حاج داود صبحگل را دیگر نه برای پسرش بلکه برای خودش خواستگاری میکند و حاج غفار نیز در کمال ناباوری پیشنهاد او را میپذیرد. صبحگل با شنیدن این موضوع خودکشی میکند و فیروز واپس مینشیند.
"طلسم صبحگل" نمایشی بر پایه موسیقی و بر اساس یکی از ویژگیهای چهارگانه نمایش روحوضی است که توجه به مسائل روز جامعه با محوریت سیاه و حاجی دارد؛ نمایشی که در واقع یک روحوضی مدرن به حساب میآید. بیپردهگویی وجه بارز و غالب این نمایش روحوضی است. پرداختن به مسائل اجتماعی سال-های اخیر ایران بهانه دیگری است که صادقی بتواند انتقادهای سیاسی و اجتماعی خود را به مخاطب منتقل کند. استفاده از نمادهای رمل و دعانویسی در طراحی صحنه موضوعی است که در این نمایش از آن سود برده شده که البته بیارتباط با متن نمایش نبوده و ناخودآگاه ذهن بیننده را به سوی موضوعات مرتبط با جادو و جمبل جلب میکند. محور اصلی نمایش صادقی، انتقاد به وضعیت اقتصادی کشور است؛ کارگردان در نمایش خود انتقاد صریح و بیپردهای نسبت به افزایش حجم کالاهای وارداتی که موجب ورشکستگی تولیدکنندگان داخلی شده است، را مطرح میکند.
یکی از نکات قابل توجه نمایش، زنده کردن و حضور دوباره "حاجی" که یکی از قراردادهای همیشگی نمایشهای سیاهبازی بوده در ساختمان این اجرا است. تیپی که سالهاست به دلایل ناگفته از اینگونه نمایشها حذف شده بود. تمام قراردادهای تیپ حاجی که در تیپ آدمهای دو رو دیده میشد در این سالها حذف شده بود و جایش را به دشمن، محتکر، بعثی و گرانفروش و... داده بود. البته این نقش قراردادی در این جا تبدیل به دو حاجی، شدهاند که هر دو همان روشها و قالبهای قدیم سنتی را به اجرا در میآورند. انسانهایی که در ظاهر خود را به گونهای با آبرو نشان میدهند اما در باطن جز به سود و رونق کسب خود نمیاندیشند تا جایی که حاضرند عزیزترین کسان خود را هم در این راه معامله کنند یا بفروشند.
صادقی نیز در نمایش "طلسم صبحگل" جامعه و مردم ایران را اسیر و گرفتار در صحنه رقابت میان دو تفکر روشنفکری و سنتی معرفی میکند؛ دو تفکری که تنها در اندیشه کسب قدرت و ثروت بیشتر هستند و ارزشی برای نسل جوان کشور قائل نیستند. طمعکاری این دو تفکر در نهایت به مرگ و نابودی قشر جوان جامعه می-انجامد.
در شورهزار
نویسنده و کارگردان: حسین کیانی
افسون (خبرنگار)، خدابس (دختری که به خاطر تهمت شوهرش خودسوزی کرده است)، حسینمراد رستگاری (نمایشنامهنویس)، امیرناصر مهران (نوازنده تار)، قمرخانم (پیرزن مؤمنه)، استاد عبداله (معمار) و یک معلم تاریخ وقتی به هوش میآیند خود را در شورهزاری مییابند که توسط یک سرباز در اتاقکی فلزی بالای یک برج بلند و مشرف به شورهزار مراقبت میشوند. آنها نمیدانند که به چه دلیل و در چه زمانی به این مکان انتقال یافتهاند از این رو با سوالهای خود در پی جواب مناسبی میگردند. سرباز به آنها میگوید که چندی پیش توسط چند لباس شخصی به آنجا منتقل شدهاند؛ جایی که فرار از آنجا غیرممکن است. آنها برخلاف نظر و هشدار سرباز تلاش میکنند تا به هر نحو ممکن از این شورهبگریزند اما در نهایت با شکست مواجه شده و همگی جان خود را از دست میدهند.
شورهزار نمادی از کشوری است که در آن اقشار گوناگون با شغلها و حرفههای مختلف زندگی میکنند؛ کشوری که ماندن در آن و زندگی پایانی جز مرگ و نابودی ندارد؛ کشوری که فرار از آن غیرممکن و ماندن در آن چیزی جز تلف کردن زندگی نیست. این مکان که در گذشتهای نه چندان دور یک دریاچه بوده امروزه به شورهزاری تبدیل شده که هیچ گیاهی قدرت رویش در آن را ندارد؛ در این مکان نگاه امنیتی حاکم است و رفتار مردم زیر نظر ماموران امنیتی قرار دارد تا آنجا که هیچ کس نمیتواند آزاد و با آرامش به زندگی خود ادامه دهد. فشار از سوی نهادهای امنیتی آنقدر زیاد است که نوازنده، صدای خود را گم کرده است؛ خبرنگار مبتلا به بیماری لاعلاج ایدز است که نشان از ضعف شدید و ناتوانی مطبوعات دارد؛ زن همواره مورد تهمت مردان قرار میگیرد و انگ خیانت به او زده میشود؛ معلم تاریخ دیگر حاضر به گفتن دروغ و جعل تاریخ نیست. تمام این وقایع، حکایت از زندگی فرسایشی مردم در این شورهزار دارد.
حسین کیانی در نمایش "در شورهزار" از ایرانی سخن میگوید که در آن باروری و حاصلخیزی از میان رفته است. در این ایران، مردم از هر قشر و گروهی در سختی و مشقت زندگی میکنند؛ کشوری که ماندن در آن و زندگی پایانی جز مرگ و نابودی ندارد؛ کشوری که فرار از آن غیرممکن و ماندن در آن چیزی جز تلف کردن زندگی نیست. این مکان که در گذشتهای نه چندان دور یک دریاچه بوده امروزه به شورهزاری تبدیل شده که هیچ گیاهی قدرت رویش در آن را ندارد؛ در این مکان نگاه امنیتی حاکم است و رفتار مردم زیر نظر ماموران امنیتی قرار دارد تا آنجا که هیچ کس نمیتواند آزاد و با آرامش به زندگی خود ادامه دهد. تمام این وقایع، حکایت از زندگی فرسایشی مردم در این شورهزار دارد.
ارسال نظر